صداي چهل شهيد به هم بسته!


 

نویسنده : مهدي قاسمي




 

من و هواي عطرآگين جبهه‌ها
 

اسفند سال 60 بود؛ يعني درست يک سال پس از شهادت عمويم، من در پادگان «المهدي(عج)» چالوس، يک لحظه از اتوبوس چشم برنمي‌داشتم. نيروها يکي‌يکي سوار اتوبوس مي‌شدند و من هم‌چون کبوتري پر و بال بسته، براي رهايي از قفس و رفتن به جبهه لحظه‌شماري مي‌کردم. وقتي مي‌خواستم سوار اتوبوس شوم، زمزمه‌هايي شنيدم، مي‌گفتند: «در کردستان، پاسداران و نيروهاي بسيجي را سر مي‌برند و سر آن‌ها را براي خانواده‌هايشان مي‌فرستند.»
بعضي‌ها بدون اين‌كه چيزي بگويند، از اتوبوس پياده شدند. اتوبوس مي‌خواست به راه بيفتد و هر لحظه ممكن بود من با آن جثة كوچك و نحيف، نتوانم خود را از ميان كساني كه داشتند سوار مي‌شدند و آن‌هايي كه داشتند پياده مي‌شدند، به داخل اتوبوس برسانم. همان موقع شنيدم که به رانندة اتوبوس گفتند: «با همين تعداد نيرو که سوار شده‌اند، حرکت کن.»
به سرعت و بدون اين‌كه به اطراف نگاه کنم، در حالي‌که نفس در سينه‌ام حبس شده بود، به طرف اتوبوس رفتم. سرم را زير انداختم، بالا رفتم و روي يک صندلي نشستم. انتظار داشتم که هر لحظه يکي بيايد و مرا از اتوبوس پياده کند. با اين‌که اتوبوس حرکت کرده بود، اما باز آرام و قرار نداشتم، صداي طپش قلبم را مي‌شنيدم. وقتي به خود آمدم كه در پادگان «ابوذر»، در محور سرپل ذهاب مستقر شده بوديم.

مجروح به زخم زبان، نه تركش دشمن
 

در عمليات «رمضان» مجروح شدم. خون‌ريزي چشمانم شديد بود، پاي چپم فلج و مهره‌هاي کمرم باز شده بودند. مرا با يک آمبولانس از محور شلمچه به پشت خط منتقل كردند. از آبادان يک هواپيماي 130 C- به بيمارستان «امام» تبريز فرستادند و من تا شانزده روز بي‌هوش بودم.
تعاون سپاه به خانواده‌ام اطلاع داده بود که مجروح شده‌ام. پس از آن بود که عمو و تعدادي از اقوام، خود را به بيمارستان امام رساندند. به توصية پزشکان، تصميم بر اين شد که براي ادامة درمان به تهران بروم و در يکي از دو بيمارستان «جرجاني» يا «فارابي» بستري شوم. از آن‌جا که انتقال من با آمبولانس خطرناک بود، تأکيد كردند تا با هواپيما عازم تهران شوم. يک روز بعد، عمو و اقوامي که در تبريز بودند، ترتيب انتقالم را دادند. وقتي با برانکارد سوار هواپيما شدم، مسافري گفت: «آقاي عزيز! مگر فرق هواپيما با نعش‌کش را نمي‌دانيد؟»
ديگري گفت: «زن و بچة مردم داخل هواپيما هستند، لااقل به فكر آن‌ها باشيد.»
سومي گفت: «اگر يک جنازه را با اتومبيل حمل کنيد، زمين به آسمان مي‌رسد يا آسمان به زمين؟»
خون‌، خون عمويم را مي‌خورد. صدايش را كمي بالا برد و گفت: «واقعاً شرم‌آور است! اين جوان به ‌خاطر شما به جبهه رفته است، آن‌وقت اين‌طوري با او برخورد مي‌کنيد؟»
بغض راه گلويم را بسته بود؛ حتي خلبان و خدمة هواپيما هم نسبت به من معترض بودند. بالاخره به تهران رسيديم. پس از مدتي بستري شدن در بيمارستان جرجاني و بيمارستان «آيت‌الله طالقاني» و سپري كردن يك دورة درماني تخصصي كوتاه، به بيمارستان «ابوعلي سينا»ي ساري منتقل شدم.

مجنون‌هاي نقاب در خاك
 

يازده سال پس از عمليات «والفجر 6»؛ يعني در سال 1372، از تعاون لشكر «25 کربلا» تماس گرفتند و از من براي تحفص شهداي آن عمليات، دعوت به هم‌کاري کردند. من که قبلاً براي انجام اين کار اعلام آمادگي کرده بودم، بي‌درنگ پذيرفتم. احساس عجيبي داشتم. وصيت‌نامه‌ام را نوشتم و به خانواده گفتم که احتمالاً برنمي‌گردم. پنج روز مرخصي گرفتم و راه افتادم. وزير امور خارجه پيشنهاد داده بود كه در ازاي تحويل هر جنازۀ شهيد ما، يک اسير عراقي آزاد شود و مبلغ ده‌هزار تومان هم به او پرداخت شود، اما دولت عراق اين پيشنهاد را رد كرده بود.
 
گروه هجده نفرة ما بدون اجازه از عراق و حتي مجوز از مسئولان ايراني، به همان منطقة عملياتي رفت و سي‌و‌پنج روز به تفحص جنازه‌هاي شهدا پرداخت. وجب به وجب آن منطقه را جست‌وجو کرديم، اما هيچ اثري از پيکرهاي به جاي مانده نيافتيم.
به ما آموخته بودند که به کوچک‌ترين چيزي که مي‌بينيم، مشکوک شويم و آن را بررسي كنيم؛ حتي به تپه‌هايي که به نظر غير طبيعي مي‌رسد، حساس شويم. البته تفحص در جايي که يازده سال پيش هم‌رزمان ما در آن‌جا شهيد شده بودند، با توجه به تغييرات جغرافيايي و زيست محيطي كار ساده‌اي نبود. پس از سي روز تفحص و جست‌وجو، نااميد از پيدا کردن جنازة شهدا بازگشتيم. در هنگام بازگشت، ناگهان شيئي نوراني توجه ما را جلب کرد. همراهانم هركدام حدسي زدند:
ـ حتماً آينه است.
ـ آينه؟ نه!... ممکن است ساعت مچي باشد.
ـ اشتباه مي‌کنيد، يک قمقمه است.
من گفتم: «به جاي حدس و گمان، برويم جلو و آن را از نزديک ببينيم.»
قبلاً آن‌جا يك ميدان مين بود، ديگران مخالفت کردند، ولي من اصرار کردم که برويم. بالاخره من و دو نفر ديگر از بقيه جدا شديم و خود را به آن‌جا رسانديم. يک‌باره نفس در سينه‌هايمان حبس شد و ناباورانه به آن‌چه مي‌ديديم، خيره مانديم. آن‌چه را که ما آينه يا ساعت مچي مي‌پنداشتيم، پيشاني مبارک شهيد «عالي»، فرمانده گردان «مسلم‌بن عقيل(ع)» بود.
بايد مين‌هايي را که دور تا دور پيکر پاک آن عزيز بود، خنثي مي‌كرديم. از يک طرف نگران تاريک شدن هوا بوديم و از طرفي ديگر، نگران حضور نيروهاي عراقي؛ براي همين کار مين‌روبي را با سرعت آغاز کرديم.
برادر «عزيز شيخ‌ويسي»، از سپاه پاسداران، هنگام بيرون آوردن مين‌ها، متوجه دو مين کوچک كه کنار يکي از مين‌ها بود، نشد. ما هم غافل از اين بوديم که دو مين احتراقي و انفجاري، ممكن است جان همة هجده نفر را تهديد کند. بر اثر برخورد بيل، مين احتراقي عمل کرد، اما به لطف خدا به مرحلة انفجار نرسيد؛ هرچند باعث کشيده شدن ماهيچة پاي يکي از بچه‌ها شد.
سربند «ياحسين(ع)» شهيد عالي کاملاً سالم بود، خونش آن را رنگين ساخته بود و کنار سرش بر روي خاک افتاده بود. برش داشتيم. ديگر تاب و توان از کف داده بوديم و همان‌طور که اشک بر گونه‌هايمان مي‌ريخت، پيکر شهيد را بيرون آورديم و به كشور منتقل کرديم.
يک هفته پس از آن، به درخواست مسئولان تفحص شهداي سپاه که حالا به ما ملحق شده بودند، تصميم گرفتيم كه دوباره به همان منطقه برويم. پيش از حركت، همه دور هم حلقه زديم و به راز و نياز با خدا و معصومين(ع) پرداختيم. از آن‌ها طلب ياري کرديم تا در اين سفر بتوانيم پيکر شهيدان را پيدا كنيم، اما هنگام حضور در منطقه، با وجود جست‌وجوي بسيار، موفقيتي به دست نياورديم. سرخورده، دل‌شکسته و محزون در حال بازگشت بوديم که در يک لحظه من و دو نفر از همراهانم زمين‌گير و ميخ‌کوب شديم.
ـ آقاي «ميرزاخاني» شما صدايي نشنيديد؟
ـ شما چه‌طور آقاي «قاسمي»؟
هر سه اما يک جمله را شنيده بوديم و آن اين‌که: «کجا مي‌رويد؟ ما را اين‌جا تنها نگذاريد و با خود ببريد.»
گويي شوکه شده بوديم و مدام از خود سؤال مي‌کرديم که اين صداي کيست و از کجاست؟ تا به پشت سرم نگاه کردم، سر يک شهيد را ديدم که روي خاک قرار دارد، آن هم در همان مسيري که چند دقيقۀ پيش از آن‌جا گذر کرده بوديم و چيزي نديده بوديم!
بي‌درنگ براي بيرون آوردن پيکر مطهرش خاک‌برداري کرديم. هنگام خاک‌برداري مدام از خود سؤال مي‌کردم که چرا اين صدا از ضمير «ما» استفاده کرد؛ حال آن‌كه او يک نفر بيش‌تر نيست؟ ديري نگذشت که با بهت و حيرت به جواب خود رسيديم؛ يک گور دسته‌جمعي از شهدايي که دشمن، ناجوان‌مردانه آن‌ها را با سيم برق به هم بسته بود و به طرز فجيعي به شهادت رسانده بود.
غوغايي شد؛ ولوله‌اي، هنگامه‌اي، شوري. ناله‌ها بود و اشک‌ها، برسر زدن‌ها بود و بر سينه کوبيدن‌ها. ما توانسته بوديم پيکر پاک چهل شهيد را پيدا کنيم و از خاک بيرون بياوريم؛ اين يعني پايان انتظار چهل مادر، چهل همسر، چهل فرزند. هنوز اشک‌ جاري بود که در فاصله‌اي دورتر، با پيدا کردن فک يک شهيد، موفق به کشف يک گور جمعي ديگر شديم. حالا صدوده پيکر پاک ديگر پيش رويمان بود و ما همراه با چهل شهيد قبلي، يک کاروان شهيد را با خود به ايران عزيز بازگردانيم.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 58